چشم یاری....
آب می خواهم..سرابم می دهند عشق می ورزم..عذابم می دهند بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم در می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تلاطم کرده ام... راه دریا را چرا گم کرده ام؟ من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غمخوار باش روزگارت باد شیرین..شادباش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش هیچ کس از حال ما پرسید؟نه هیچ کس اندوه مارادید؟نه چند روزی هست حالم دیدنیست.. حال من از این و آن پرسیدنیست گاه برروی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت... یک غزل آمد که حالم را گرفت  ...
نویسنده :
mahin
9:51